“زنی با موهای قرمز” نوشته ی اورهان پاموک نویسنده ی ترک است که همزمان با عرضه ی پنجمین چاپ اش در ترکیه در بازار ایران نیز توزیع گشت.
اگر به خواندن این رمان زیبا علاقه مند باشید، اکنون می توانید نسخه ی الکترونیکی آن را از کتابخوان فیدیبو با 45 درصد تخفیف تهیه نمایید.

رمان زنی با موهای قرمز
داستان این رمان درباره ی پسری ست که از پدرش دورمانده و همراه با صاحب کارش که شخصی به نام “محمود اوستا” می باشد به “قبضه” می روند. در شهر “کجاعلی” پسرک دل در گرو مهر زنی می نهد و خواننده با احساسات آتشین و تند او در فراز و نشیب این عشق همراه می شود.
اورهان پاموک که در سال 2006 میلادی موفق به دریافت جایزه ی نوبل ادبیات شده، کتاب های مشهور دیگری چون کتاب سیاه، استانبول، موزه ی معصومیت، نام من سرخ، قلعه سفید، آقای جودت و پسران و برف دارد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
وارد چادر که شدم سر صحبت را باز کرد. «قصهای بود که دیروز درباره اون شاهزاده میگفتی…امروز فکر کردم منم دقیقا مثل اون یه قصه سراغ دارم.» اول فکر نمیکردم اشارهاشبه ادیپ اشاره باشداما گفتم «تعریف کن اوستا جان.»
«روزی روزگاری شاهزادهای زندگی میکرد مثل تو» محمود اوستا قصهاش را اینطور شروع کرد. «این شاهزاده پسر بزرگِ پدر پادشاهش بود و از همه عزیزتر. پادشاه دست و دلش برای پسر عزیزش میلرزید. روی حرفش حرفی نمیزد. برای پسرش مراسم و جشنها پربا میکرد. در یکی از این مراسمها شاهزاده فهمید کسی که با شمایل سیاه کنار پدرش ایستاده همان عزرائیل است. شاهزاده و عزرائیل چشم در چشم شدند و با تعجب به همدیگر نگاه کردند. شاهزاده که از این مسئله هول شده بود بعد از مراسم به پدرش گفت که یکی از مهمانها عزارئیل بود و او از نگاههای عجیب عزرائیل حس کرد که تصمیم دارد شاهزاده را قبض روح کند. پادشاه که دستپاچه شده بود به پسرش گفت: به کسی چیزی نگو و سریع به ایران، به کاخ تبریز برو. شاه تبریز دوست ماست و تو را به کسی نمیدهد.» و سریع پسرش را به ایران فرستاد. بعد از آن دوباره مراسمی برپا کرد و انگار که اتفاقی نیفتاده، آن مرد سر تا پا سیاه، عزرائیل را هم دعوت کرد. عزرائیل با نگرانی رو به پادشاه گفت: سرورم، امشب پسرتان در مراسم نیستند انگار. پادشاه گفت: پسر من یک جوان بیتجربه است و انشالله که حالا حالاها زنده است. تو چرا سراغ او را گرفتی اصلا؟ عزرائیل گفت: سه روز پیش خداوند به من دستور داد تا به ایران بروم و در کاخ تبریز پسر شما را پیدا کنم و جانش را بگیرم. ادامه داد: به خاطر همین دیروز که پسرتان را در استانبول دیدم هم حیرت زده شدم و هم خوش حال. پسرتان هم اتفاقا متوجه نگاه عجیب من به خودش شد. بعد از گفتن این جملهها عزرائیل سرای پادشاه را ترک کرد.