“رمان بدون پسرم هرگز” نوشته ی پیتر ویلی یک کتاب بسیار خواندنی در روال جریان به فرزند خواندگی گرفتن یک نوزاد از سوی خانواده ای انگلیسی می باشد.
این کتاب پرماجرا طوری پیش می رود که به این سادگی مراحل فرزند خواندگی به ثمر نرسیده و سر بزنگاه سر و کله ی پدر واقعی بچه پیدا می شود.
برای دانلود کتاب پرماجرا می توانید به دانلود داستان بدون پسرم هرگز بپردازید.
داستان از جایی شروع می شود که لورن و جیمز انگل شام برای مصاحبه ی فرزند خواندگی قرار دارند. پس از گذراندن مراحل مختلف این زوج موفق به گرفتن یک نوزاد پسر بسیار زیبا می شوند.
به آن ها اطمینان داده می شود که مادر بچه با رضایت کودک خود را به آن ها سپرده و از پدر نیز خبری نیست.
اما زمانی که لورن به کودک دلبسته و همه چیز عالی به نظر می رسد، پدر بچه که پیش از این از وجود فرزندی بی خبر بوده، مطلع شده و به جستجوی فرزند خویش برمی آید.
مارکوس رواشیه، پدر کودک، سعی کرد تا بچه را به صورت قانونی پس بگیرد، اما دادگاه انگلیس به این سادگی با درخواست وی مواجهه نکرد. به همین دلیل مارکوس رواشیه که مردی قدرتمند و تاجر اسلحه در سوئیس بود، به وسیله ی افراد خود کودک را از خانه ی ایگل شام ربود.
… لورن نگاهی به ساعتش انداخت و به حیاط رفت. ظاهرا آدام (کودک) بیش از حد معمول خوابیده بود و لورن به یاد نمی آورد چه ساعتی او را در کالسکه گذاشته بود. او آرام جلو رفت و… نزدیک بود از ترس فریاد بزند. پشه بند روی کالسکه کنار رفته بود.
او فریاد کشید و به سوی کالسکه دوید. آرزو می کرد آدام سرجایش خوابیده باشد تا او بتواند بلندش کند و در آغوشش بگیرد. اما آدام در کالسکه نبود. هیچ اثری از او دیده نمی شد. کالسکه خالی بود و چیزی نمانده بود قلب لورن از حرکت بازایستد. او مانند سنگ شده بود و قدرت حرکت نداشت. نمی توانست کاری انجام دهد. آدام کجا می توانست برود…؟ و چطور…؟ لورن تمام نیرویش را گرد آورد و به اطراف نگاهی انداخت. نه. نه. نه. امکان ندارد. باور نمی کرد. آیا این یک کابوس بود؟ آیا او خواب نمی دید؟
لورن با امیدی واهی دستانش را درون کالسکه فرو برد تا شاید کودکش را جایی زیر پتو بیابد. پتو را برداشت و به سوی چمن پرتاب کرد. ولی این کابوس نبود. لورن بیدار بود و آدام نیز رفته بود. او را برده بودند. لورن او را بیرون از خانه گذاشت، از او غافل شد، مراقبش نبود و اینک او را برده بودند. لورن مستحق نکوهش بود و هرگز خود را نمی بخشید.
لورن سرگردان و درمانده بود و نمی دانست چه کند. زیر بوته ها و درختان را نگاه می کرد، گرچه بونه ها آن قدر کوچک بودند که نمی شد چیزی را زیر آن پنهان کرد، گرچ می دانست آدام نمی تواند بدون کمک دیگری از کالسکه خارج شود. مطمئنا کسی او را برداشته و برده بود. آیا ممکن بود کار بچه ها باشد؟ شاید آنان صدای گریه ی او را شنیده و گمان کرده بودند در خانه کسی نیست و او را به خانه ی خودشان برده بودند.
این امیدی واهی بود، اما در حال حاضر تنها کاری بود که او می توانست انجام دهد…
اما در واقع این تنها کاری نبود که لورن انجام داد. او آستین ها را بالا زده و برای بازپس گرفتن پسرش به قلب خانه ی قلعه مانند مارکوس رواشیه زده، از سد نگهبانان و سگ های شکاری عبور کرده و پسرش را درست از مقابل چشمان رواشیه ربوده و به خانه برگرداند.
اما سیر این اتفاقات به این سادگی نبوده و لورن از مصائب بسیاری عبور می کند تا پسرش را به خانه برگرداند که بسیار خواندنی هستند و می توانید این ماجراها را در متن کامل کتاب مطالعه بفرمایید.
بدون پسرم هرگز
0
اشتراک: