داستان های آنتون چخوف یکی از دیگری خواندنی تر هستند، برای دانلود کتاب های این نویسنده ی بزرگ روسی می توانید به آدرس زیر مراجعه کنید:
چخوف در آخرین داستان خود به نام “نامزد” (1903) سرنوشت دختر جوانی به نام نادیا را توصیف می کند- این دختر از شوهر کردن به مردی ثروتمند، از زناشویی بی دوستی و مهر، از زندگی با رفاه ولی پیش پا افتاده چشم می پوشد و تصمیم می گیرد زندگیش را دگرگون کند. و به دنبال به دست آوردن دانش می رود. در آغاز داستان، روزی نادیا هنگام سپیده دم از خواب بیدار می شود و به باغ نگاه می کند: ” مه سفید و انبوهی آرام آرام به یاسمن ها نزدیک می شود، می خواهد آن ها را بپوشاند و زیر پرده ی خود پنهان کند.” گویی وقتی دختر در این اندیشه است که در چنین زندگی راحت و پوچ، بی هدف و منظور، بی خیال و بی نگرانی، هیچ تغییر و درگرگونی نخواهد بود؛ چنین مه سفید و سنگین و انبوهی روحش را فرا می گیرد. ولی بعد صبح می دمد: “پرندگان در باغ، نزدیک پنجره به چهچهه افتادند، مه از بین رفت و روشنایی بهاری به همه جا تابید. به زودی باغ با نوازش پرتو گرم آفتاب جان گرفت، شبنم صبحدم مانند الماس روی برگ ها می درخشید و باغ کهنه و قدیمی که از مدت ها پیش کسی از آن مواظبتی نمی کرد بیهوده دگرگون نشد- “دورنمای روح” قهرمان داستان نیز با دگرگونی طبیعت تغییر کرد، دختر تصمیم گرفت از زندگی کهنه و نظام کهن برای همیشه جدا شود.
می توان گفت که دگرگونی اندیشه و روح قهرمان آخرین داستان چخوف تا اندازه یی مبین تمام آثار نویسنده است.
آنتون چخوف در سال 1860 در یکی از شهرستان های جنوبی در شهر کوچک تاگانروگ به دنیا آمد. در سال 1880 در دانشگاه مسکو به دانشکده ی پزشکی داخل شد و از همان هنگام به نوشتن داستان های کوتاه، داستان های شوخ، نمایشنامه های کوتاه و پاورقی برای روزنامه ها و مجله های فکاهی پرداخت.
سال های هشتاد در زندگی روسیه دوره ی دشوار و سنگین به شمار می رود؛ آن سال ها دوره ی فشار ارتجاع بود و هرگونه سخن و حتی هرگونه اشاره یی درباره ی “آزادی اندیشه” به سختی تعقیب و سرکوب می شد. ارتجاع نیز مانند مه سراسر کشور را فراگرفته بود. در آن دوره چخوف جوان- که آثار خود را با نام مستعار “آنتوشا چخونته” و یا نام های شوخی آمیز دیگر منتشر می ساخت- داستان هایی درباره ی اشخاص حقیر و ناچیز که هدف زندگیشان به دست آوردن پول و رتبه است می نوشت. از سویی تکبر و فرعون منشی و کوتاه فکری رؤسا، “چاق ها” و از سوی دیگر حقارت و خوش خدمتی برده وار زیردستان، “لاغرها” را به باد مسخره و ریشخند می گرفت. در چنین سازمان و نظام اجتماعی، انسان ها فقط بنا به حساب دقیق درجه و مقامی که دارا بودند ارزیابی می شدند.
… شبی در یکی از باشگاه های عمومی بال ماسکه یی برپا بود. چند تن از اعضای ادارات دولتی در قرائتخانه ی باشگاه به آرامی نشسته، روزنامه ها را نزدیک ریش و دماغشان گرفته می خواندند. مردی ماسکدار، در حالت مستی، با دو زن به قرائتخانه یدک می کشد و امر می کند که آقایان روزنامه خوان ها از آنجا بیرون بروند. آقایان اعضای ادارات این را برای خود توهینی می دانند و از جا در می روند، فریاد اعتراض و همهمه و سر و صدای غیر قابل تصوری بلند می شود. ولی مست آشوبگر بر سر حرف خود ایستاده، می گوید و تکرار می کند که برای پولی که او آنجا می ریزد و خرج می کند، میل دارد بانوانی که با او هستند از کسی خجالت نکشند و به حالت طبیعی خود باشند…